cursed bloods 30
الیم اروم کنار گوشم گفت:
-لیارا بس کن الان وقت این بچه بازی ها نیست
اداشو در اوردم و بعد گفتم:
-پوزتو جمع کن اس،کل کم مونده تو بهم بگی چیکار کنم...
اگه اینقدر بلدی توی اینجور موقعیت ها خوب رفتار کنی چرا خودت نمیری به جای من باهاش ازدواج کنی؟
اها یادم رفت چون یک اسک،ل پسری!
فلوریا به اصطلاح اروم بهشون گفت:
-باهاش بحث نکنین بزارین یکم اروم بشه
اروم ننته...هوففف یک نفس راحت بکش لیارا تا به معنای واقعی همینجا باعث شروع جنگ بین دو کشور نشدی.
چند دقیقه گذشته بود و من بیخیال و جدی اونجا نشسته بودم..
اما این ظاهرم بود،ادای آدمای شجاع رو توی این موقعیت در آوردن خیلی راحت تر از واقعا شجاع بودنمه.
چون دارم از ترس میلرزم ولی توی چهرم هیچی نشون نمیدم و تنها کسی که اون موقع میدونست توی دلم چیه خودم بودم..
تموم فکرو ذکر همه این بود که مثل بارهای قبل دیوونه بازی در نیارم ولی اونا نمیدونستن که حتی اگه بخوام فرار کنم هم نمیتونم..
چون دست و پام قفل شده و مثل احمقا منتظر آینده ی شومی که پیش رومه ام!
از بس استرس داشتم حس میکردم داره کم کم حالم بد میشه،چشمام رو بستم و شروع کردم نفس کشیدن..الیم گفت:
-حالت خوبه؟
اهمیتی بهش ندادم و دوباره نفس عمیق کشیدم که با شنیدن صدای جارچی«فکر کنم همونیه که اعلام میکنه کی اومده» سریع چشمام رو باز کردم:
-اعلیاحضرت،پادشاه تهیونگ از فرانسه تشریف فرما میشوند
نگهبانا درو باز کردن که همه ی سر ی صدا ها از بین رفتو سریع و منظم سر جاهاشون وایستادن و تا زانو خم شدن
مرد لباس با شکوهی پوشیده بود و با کلی سرباز های مسلحش وارد شد..
از زمان وارد شدنش ابهتش رو بدون اینکه چیزی بگه به رخ همه کشید و...
نگاهم که به صورتش خورد چند ثانیه با شوک بهش نگاه کردم..
تنم از ترس سیخ شد و اون لحظه فقط میخواستم همه چیز یک کابوس مسخره باشه.
نه نه من تموم این مدت گول نخوردم درسته؟
من به دشمنمون اعتماد نکردم و توی بغلش چشمامو نبستم و راحت ن،خوا،ب،یدم درسته؟
من میراث دو کشورو به اون نباختم من...چیکار کردم؟
پادشاه تهیونگ..یا بهتره بگم اون مرد غریبه ی مشکی پوش که تموم این یک هفته داشت منو بازی میداد با حالتی جدید..
یعنی سرد و پر از قدرت به چشمای گردم که اشک توشون جمع شده بود نگاهی انداخت.
بابام با دیدن نگاهش به من سریع گفت:
-تعظیم کن احمق!
هنوزم شوک بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..
خدمتکارا راه رو به اون و وزیرش نشون دادن که سریع از جام بلند شدم..الیم دستم رو محکم گرفت:
-داری کجا میری؟
با بغض گفتم:
-ولم کن
به چشمام نگاه کرد:
-نه...لیارا اگه اینکارو کنی باعث میشی جور دیگه ای پیش بره
شرط:۳۰۰ک لایک همه ی پارت ها ۹۰
-لیارا بس کن الان وقت این بچه بازی ها نیست
اداشو در اوردم و بعد گفتم:
-پوزتو جمع کن اس،کل کم مونده تو بهم بگی چیکار کنم...
اگه اینقدر بلدی توی اینجور موقعیت ها خوب رفتار کنی چرا خودت نمیری به جای من باهاش ازدواج کنی؟
اها یادم رفت چون یک اسک،ل پسری!
فلوریا به اصطلاح اروم بهشون گفت:
-باهاش بحث نکنین بزارین یکم اروم بشه
اروم ننته...هوففف یک نفس راحت بکش لیارا تا به معنای واقعی همینجا باعث شروع جنگ بین دو کشور نشدی.
چند دقیقه گذشته بود و من بیخیال و جدی اونجا نشسته بودم..
اما این ظاهرم بود،ادای آدمای شجاع رو توی این موقعیت در آوردن خیلی راحت تر از واقعا شجاع بودنمه.
چون دارم از ترس میلرزم ولی توی چهرم هیچی نشون نمیدم و تنها کسی که اون موقع میدونست توی دلم چیه خودم بودم..
تموم فکرو ذکر همه این بود که مثل بارهای قبل دیوونه بازی در نیارم ولی اونا نمیدونستن که حتی اگه بخوام فرار کنم هم نمیتونم..
چون دست و پام قفل شده و مثل احمقا منتظر آینده ی شومی که پیش رومه ام!
از بس استرس داشتم حس میکردم داره کم کم حالم بد میشه،چشمام رو بستم و شروع کردم نفس کشیدن..الیم گفت:
-حالت خوبه؟
اهمیتی بهش ندادم و دوباره نفس عمیق کشیدم که با شنیدن صدای جارچی«فکر کنم همونیه که اعلام میکنه کی اومده» سریع چشمام رو باز کردم:
-اعلیاحضرت،پادشاه تهیونگ از فرانسه تشریف فرما میشوند
نگهبانا درو باز کردن که همه ی سر ی صدا ها از بین رفتو سریع و منظم سر جاهاشون وایستادن و تا زانو خم شدن
مرد لباس با شکوهی پوشیده بود و با کلی سرباز های مسلحش وارد شد..
از زمان وارد شدنش ابهتش رو بدون اینکه چیزی بگه به رخ همه کشید و...
نگاهم که به صورتش خورد چند ثانیه با شوک بهش نگاه کردم..
تنم از ترس سیخ شد و اون لحظه فقط میخواستم همه چیز یک کابوس مسخره باشه.
نه نه من تموم این مدت گول نخوردم درسته؟
من به دشمنمون اعتماد نکردم و توی بغلش چشمامو نبستم و راحت ن،خوا،ب،یدم درسته؟
من میراث دو کشورو به اون نباختم من...چیکار کردم؟
پادشاه تهیونگ..یا بهتره بگم اون مرد غریبه ی مشکی پوش که تموم این یک هفته داشت منو بازی میداد با حالتی جدید..
یعنی سرد و پر از قدرت به چشمای گردم که اشک توشون جمع شده بود نگاهی انداخت.
بابام با دیدن نگاهش به من سریع گفت:
-تعظیم کن احمق!
هنوزم شوک بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم..
خدمتکارا راه رو به اون و وزیرش نشون دادن که سریع از جام بلند شدم..الیم دستم رو محکم گرفت:
-داری کجا میری؟
با بغض گفتم:
-ولم کن
به چشمام نگاه کرد:
-نه...لیارا اگه اینکارو کنی باعث میشی جور دیگه ای پیش بره
شرط:۳۰۰ک لایک همه ی پارت ها ۹۰
- ۲۹.۹k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط